سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همای اوج سعادت

 

و طوفان اتفاق افتاد

کشتی ماند و اقیانوس، در شب تاریک وبیم موج

و کشتی بان بی فانوس

یکی می گفت: (( این دریا ...)) یکی می گفت: (( بیهوده است ...))

یکی فریاد زد (( خشکی ...)) یکی آرام گفت: (( افسوس ))

و اما (( پشت دریاها)) یقین شهری است رویایی

اگر رفتند با رویا،اگر ماندند در کابوس

(( خدا با ماست)) این را ناخدا می گفت پی در پی

اگر چه سخت در مانده ، اگر چه همچنان مایوس

کبوتر نه ، کلاغی نه ، و حتی برگی از زیتون

همه مردند بی احساس، همه مردند نا محسوس

هوائی شاعرانه، شر شر باران

 و کشتی خفته بود آرام

در اعماق اقیانوس

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی