سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همای اوج سعادت

 

زندگی قصه ی سربسته ی عشقی ازلی است 
که به تو،
و به او،
و به من،
جنبش و جوشش و پویش داده‌ ست

زندگــی آمدن و رفتن نیست
زندگــی فــرصت کــوتاه شکـوفا شدن است، 
تا رســیدن به ســراپــرده ی نـور
زندگـی، رفتن تا اوج عــروج است
ـــ‌ چو آرش‌ ــ 
و نمـیــرا گشـتـن 
زندگی، رُستن یک نرگس نو خاسته است،
در پیِ سردی مرگ ?اور دی، 
که قیامش به بهار انجامد!

زندگی، راز شکوفایی گل های یخ است،
زیر سرپنجه ی قهار زمستان عبوس!

زندگـی خنده پُــر‌معنی قوسِ‌قزحی‌است 
که به پیروزی خویش
بــر سیه‌رویی ابــران سیه 
می‌خندد

زندگی، خون فریدونی ضحاک کشی است، 
بارور از دم عشق،
که به هرگوشه ی خاک 
می دود در رگ "ما"ی تاریخ 
و پس از یک شب یلدای سیاه،
با طلوع خورشید،
جوششی نو فِکـند 
در دل پاک فریدون دگر!

زندگی قصه بس زیبایی‌است...!

 

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

داود رشیدی بی شک یکی از افراد تحصیل کرده جامعه هنر ایرانی است به دو زبان انگلیسی و فرانسه تسلط کامل دارد، یکی از فاکتورهای مثبت این بازیگر شروع کار هنری با تئاتر میباشد و یکی از چند بازیگر بزرگ ایران است که در دهه چهل با ایجاد کارگاههای تئاتر در آن سالها نمایشهای زیادی را روی صحنه برده و تسلط به زبان نیز به او کمک کرده که با نویسنده نمایشنامه ارتباط بهتری برقرار نماید، اوج کاری داود رشیدی نقش مفتش شش انگشتی است که بنظرم شاهکار بود و بازی در نقش رضا خان در فیلم کمال الملک علی حاتمی نیز از شاهکارهای اوست، دست مریزاد استاد


ارسال شده در توسط ایمان همایی

از گناه نفرت داشته باش نه از گناهکار . گاندی

 

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

تعلیم به نادان همان قدر بی ثمر است که بخواهیم با صابون ذغال را سفید کنیم. 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

بوی باران بوی سبزه بوی خاک
 شاخه های شسته باران خورده پاک
 آسمان آبی و ابر سپید
 برگهای سبز بید
 عطر نرگس رقص باد
 نغمه شوق پرستو های شاد
 خلوت گرم کبوترهای مست
 نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
 خوش به حال روزگار
 خوش به حال چشمه ها و دشت ها
 خوش به حال دانه ها و سبزه ها
 خوش به حال غنچه های نیمه باز
 خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
 خوش به حال جام لبریز از شراب
 خوش به حال آفتاب
 ای دل من گرچه در این روزگار
 جامه رنگین نمی پوشی به کام
 باده رنگین نمی نوشی ز جام
 نقل و سبزه در میان سفره نیست
 جامت از ان می که می باید تهی است
 ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
 ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
 ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
 گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
 هفت رنگش میشود هفتاد رنگ


ارسال شده در توسط ایمان همایی

بچه که بودیم شب چهار شنبه سوری تو کوچه های بن بست محله مون آتیش روشن میکردیم ،کوچیک و بزرگ ،زن و مرد از رو آتیش میپریدیم و شاد و مسرور بودیم ،دخترای دم بخت رو از خونه بیرون میکردیم و رسم و رسوم رو به زیبایی انجام میدادیم البته بدون مزاحمت برای افراد دیگه اما حالا چی ؟جوونای ما تو خیابونا بمب و موشک پرت میکنن و آسایش مردم رو بهم میزنن فرهنگ ایرانی رو اینطوری نمیدونستم... چیکار کردیم که اینطوری شد؟ریشه یابی این مشکلات کار کیه؟...نمیدونم خیلی نگران و ناراحتم ،بچه های امروز حق و حقوق خودشونو نمیشناسن و به فکر دیگران نیستن...


ارسال شده در توسط ایمان همایی

" اگر فکر می کنید آموزگارتان سخت گیر است، بسیار در اشتباه هستید. پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سخت گیرتر از آموزگارتان است؛ چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد
بیل گیتس " 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم          گردی  نستردیم و غباری  نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز          از  بیدلی آن را ز در خانه  برآندیم          

هر جا گذری غلغله شادی‌وشوراست         ما   آتش  اندوه  به  آبی  ننشاندیم  

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما            پیکی  ندواندیم  و  پیامی  نرساندیم         

احباب کهن را نه  یکی  نامه  بدادیم            اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم 

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر       سالی  سپری  گشت و ترا ما  نپراندیم         

صد  قافله رفتند و  به مقصود رسیدند          ما این  خرک  لنگ  زجویی نجهاندیم  

ماننده  افسونزدگان ، ره به  حقیقت            بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم        

 از  نه  خم گردون  بگذشتند  حریفان           مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم          

 طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار             عید  آمد و ما  خانه  خود  را  نتکاندیم

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

 چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری 
 نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری 
 غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد 
 که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری 
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان 
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری 
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی 
 چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری 
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند 
 دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری 
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد 
 دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری 
 سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست 
 تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری 
 به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
 که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری 
 چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری 
 نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم 
 منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری 
 سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر 
 که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری 
 به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها 
 بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

 

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

وقتی استاد لطفی تار میزنه اگه بهش نگاه نکنیم احساس میکنیم 2 نفر دارن تار میزنن ، اگه به عشق داند که با استاد شجریان در دستگاه ابوعطا اجرا کردن دقت کنین به حرف من میرسین دست مریزاد استاد


ارسال شده در توسط ایمان همایی
   1   2   3      >