• وبلاگ : هماي اوج سعادت
  • يادداشت : يادداشت دلتنگي هاي من
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ارمغان 

    آن وقت ها که بچه بوديم،موقع بازي

    قايم باشک،زمانيکه نوبت چشم گذاشتن مان

    مي شد،دست هاي کوچکمان راروي چشمهايمان

    مي گذاشتيم و گاهي آنقدر به چشمهايمان فشار

    مي آورديم که اطراف آن خيس ميشد.

    بلند از 1 تا 10 مي شمرديم.گاهي از روي

    بچگي،نگاهي از لاي انگشتانمان مي کرديم تا

    ببينيم چه خبر است!امّا.......

    حالا همه ما بزرگ شديم.خيلي بزرگ،ولي

    يادمان رفت که دست هايمان را از روي صورت مان

    برداريم.

    مدام از 1تا 10بلند مي شماريم و دوباره،

    و دوباره...

    اين قدر به چشم هاي مان فشار مي آوريم که

    سر تا پاي مان خيس مي شود.

    آن قدر بلند از 1تا 10 مي شماريم تا هيچ چيز

    نشنويم،هيچ چيز.

    خودمان نمي خواهيم ببينيم.نمي خواهيم

    بشنويم.خودمان،خودمان را محکوم به حبس

    و انفرادي کرده ايم.

    حتي ديگر از لاي انگشتانمان هم نگاه

    نمي کنيم.دريغ ازيک پرتونور.

    کوچولوهاي گذشته و بزرگ هاي حالا

    بازي قايم باشک ديگر تمام شده دست هايتان

    را برداريد.