سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همای اوج سعادت

از رادیو برگشته بودیم ، غروب بود و خیابان خلوت و آرام . با استاد صبا و استاد مرتضی محجوبی به انتظار درشکه ایستاده بودیم . آن وقت ها وسیله نقلیه موتوری نبود ، اگر هم بود به تعداد انگشتان دست بود، درشکه ها اغلب با مسافر از مقابل ما می گذشتند . زمانی بعد درشکه ای در برابرمان ایستاد. درون درشکه دو مرد تنومند که ظاهر لوطی های سرگذر را داشتند نشسته بودند ، یکی از آنها پیاده شد و با همان لحن خاص این جماعت به استاد صبا که ویلن در دست داشت و ما تحکم کرد که سوار شویم . هر سه نفر مدتی هاج و واج مانده بودیم ، لوطی گفت : ما در این غروب دلتنگیم ، باید به خانه ما بیاید و برایمان ساز بزنید! جای امتناع نبود ، چون تردید ما را دیدند یکی از انها فریاد کشید که ما و سازمان را در هم خواهد شکست ! ناچار سوار شدیم بعد به خانه شان رسیدیم . مدت زمانی بعد یکی از آنها رو به استاد صبا کرد و گفت : بزن ، استاد به ناچار ویلن را بر شانه گرفت . ساز را کوک کرد و شروع به نواختن نمود ، هنوز لحظاتی کوتاه از ساز زدن نگذشته بود که یکی از همان مرد ها با حیرت و کنجکاوی رو به استاد صبا کرد و گفت : ببینم تو استاد صبا نیستی؟ صبا با خنده گفت : باشم یا نباشم مهم این است که فرصتی دست داده تا در خانه شما بپاس بی ریایی و محبت و جوانمردیتان سازی بزنم  . مرد اصرار کرد و چون دانست واقعا خود استاد است . ساز را از دست استاد گرفت ، بر دست او بوسه زد و زار زار گریست و از اینکه با استاد چنین رفتار و تحکمی داشته عذر خواهی کرد. من بوضوح بغض و گریه صبا را دیدم. استاد برخلاف این درخواست ، با شور و هیجان بیشتری نواخت و به من نیز فرمود که به همراهش نی بنوازم.  


ارسال شده در توسط ایمان همایی