قشنگترین چیزهای دنیا نه قابل دیدن و نه حتی قابل لمس کردن هستند. بلکه باید آنها را با قلب خود حس کنید. هلن کلر
شکوه دنیوی همچون دایرهای است بر سطح آب که لحظه به لحظه به بزرگی آن افزوده میشود و سپس در نهایت بزرگی هیچ میشود. ویلیام شکسپیر
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
اینقدر یادمه که اولین مستند های تلوزیونی رو تو زمان بچگیم با یه صدای زیبا از تلویزیون میدیدم و میشنیدم، این صدا اینقدر زیبا بود که منو با تمام وجود مسخ خودش میکرد ،راز بقا و فیلمهای مستند دیگه که صدای استاد احمد رسول زاده مثل مخملی در متن این فیلمها میدرخشید و به اینگونه مستندها روح تازه ای میبخشید و اساساً بدون این صدا دیدن فیلمای مستند صفایی نداشت ،بعداً کم کم تو کوک این صداها که اصطلاحاً به مستند گو معروفن رفتم و اساتید دیگه ای رو هم شناختم استاد غلامعلی افشاریه،استاد ناصر ممدوح و البته یادی هم میکنم از شادروان هوشنگ لطیف پور خواستم یه تقدیری بکنم از این اساتید با اینکه خودم رو در حد و اندازه این امر هم نمیدونم چون این هنرمندان واقعاً بزرگ هستن
وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم،
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم،
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم...
و تو، آدم سفید،
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی،
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای،
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی،
و وقتی می میری، خاکستری ای...
و تو به من میگی رنگین پوست؟!!!
اگر در موزه ملی آتش سوزی شود، کدام نقاشی را نجات خواهم داد؟ البته آن را که به در خروجی نزدیکتر است.
تنها کسی که با من درست رفتار میکند خیاطم است که هر بار که مرا میبیند، اندازههای جدیدم را میگیرد؛ بقیه به همان اندازه قبلی چسبیدهاند و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد: اینکه به آنچه قلبت میخواهد نرسی و اینکه برسی!
هرچه کنی بکن ، مکن
ترک من ای نگار من
هرچه بری ، ببر ، مبر
سنگدلی به کار من
هرچه بری ، ببر، مبر
رشته الفت مرا
هرچه کنی ، بکن ، مکن
خانه اختیار من
هرچه روی برو ، مرو
راه خلاف دوستی
هرچه زنی ، بزن ، مزن
طعنه به روزگار من .
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد. مرد فریاد کشید و گفت: سرم شکست.
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی.
عمری را تلف کردم تا بفهمم فهمیدن همه چیز لازم نیست . رنه کوتی
تقریبآ همه مردم بخشی از عمرشان را ، در تلاش برای نشان دادن ویژگی هایی که ندارند ، تلف می کنند . سامول جانسون
سالکی پیش استاد رفت و گفت: در ره او ترک کردم آنچه بود و آنچه نیست.
استاد گفت: چه چیز را ترک کردی؟.
سالک گفت: ترک دنیا ، ترک آخرت.
استاد گفت: ترک را نیز ترک کن. که تو هنوز در بند نفسی.
در کتاب منطق الطیر عطار میخوانیم که مرغ سالکی به میان جمع کثیری از پرندگان رفت و آنها را به خداوند و رستگاری بشارت داد. گفت که در کوهی بلند پرنده ای هست که "سیمرغ" نام دارد و از فرت ارتفاع آن کوه بال هیچ پرنده ای طاقت رساندن خود را به قله آن کوه را ندارد ولی با توکل و ایمان به صحت و حقیقت مسیر میشود که رستگار شد و خود را بدانجا رسانیم. از همان ابتدا هر گروهی و هر مرغ و پرنده ای به بهانه ای از حرکت به مسیر سرباز زدند و با بهانه های نفسانی خود آن مرغ سالک را تنها گذاشتند که خواندن شرح هریک از این بهانه ها از زبان خاص خود پرنده بسی زیباست و لذت بخش است. در ادامه داستان میخوانیم که بازهم تعداد زیادی از پرندگان همراه آن مرغ شدند و به دنبال او حرکت کردند. آن پرندگان از مسیر های سخت و خطرناکی می گذشتند و هرچه به مقصد نهایی نزدیک می شدند از تعداد پرندگان کاسته می شد. عده ای در مسیر راه تلف میشدند و عده ای با بهانه ای از ادامه مسیر سر باز می زدند. این تلف شدن ها و این سرباز زدن ها همگی توئطعه نفس آنها بود تا جایی که عده پرندگان آنقدر کم شد که به 30 مرغ کاهش یافتند و از قله کوه نیز اثری نبود. ناگهان آن مرغ سالک آن 30 پرنده را بر سر کوه بسیار بلندی نشاند. پرندگان به مرغ سالک خطاب کردند که آن سیمرغ که به ما بشارت داده ای کجاست؟. آن مرغ در جواب گفت: که سیمرغ خود شما هستید. آری سیمرغ همان 30 مرغ است که توانسته اند از گردنه ها و پیچ و خم های مرگبار نفسشان عبور کنند و تازه به خود برسند. به خود خالص که همان خداست. چیزی که عرفا به جان جانان تعبیرش کرده اند.