نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یک ریز و پی در پی دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را ...
یک نظر مستانه کردی عاقبت عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غم خود آشنای کردی مرا از خودم بیگانه کردی عاقبت
در دل من گنج خود کردی نهان جای در ویرانه کردی عاقبت
سوختی در شمع رویت جان من چاره? پروانه کردی عاقبت
قطره? اشک مرا کردی قبول قطره را در دانه کردی عاقبت
کردی اندر کلّ موجودات سیر جان من کاشانه کردی عاقبت
زلف را کردی پریشان خلق را خان و مان ویرانه کردی عاقبت
مو بمو را جای دلها ساختی مو بدلها شانه کردی عاقبت
در دهان خلق افکندی مرا فیض را افسانه کردی عاقبت
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به سر برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
وقتی خیلی کوچیک بودم از طریق پدر بزرگ عزیزم (که خداوند روحش رو قرین رحمت کنه) خیلی چیزا یاد گرفتم اون همیشه صحبت میکرد و اینقدر تو اینکار استاد بود که همه رو شیفته خودش میکرد من اساساً با صحبتهای اون خدا بیامرز به ادبیات،شعر،ورزش ...علاقه مند شدم و اصل اون موارد شاهنامه بود و جوانمردی رو به زیبایی نقل میکرد وقتی از رستم میگفت بغض گلوشو فشار میداد و اشک تو چشاش حلقه میزد،تموم داستاناشو واسه مون تعریف میکرد و نتیجه اخلاقی شو بهمون میگفت اسطوره اش هم رستم تاج بخش بود هم فامیل خودش که شاهنامه روی شخصیت اون بنا گذاشته شد هروقت میخوام از فردوسی بزرگ بگم یا بنویسم بی اختیار یاد اون خدا بیامرز میفتم روحش شاد(شکر...تاج بخش)
پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی)
اوانس اوگانیانس مهاجری ارمنی- روس بود که در بیستم اردیبهشت ماه سال 1279 در عشق آباد ترکمنستان زاده شد.او پس از اتمام تحصیلاتش در رشته ی سینما در هنرستان سینمایی مسکو به لحاظ مشکلات خانوادگی و مالی در سال 1308 به همراه دختر نوجوانش "زما" از طریق مشهد به تهران آمد.وی نخستین کارگردان و فیلمنامه نویس ،تدوین گر و مدیر و موسس مدرسه ارتیستی سینما در ایران(1309) است .همچنین آوانس از جمله اولین بازیگران ایرانی بشمار می آید.
دوره اول مدرسه ارتیستی سینما با پشتکار اوگانیانس شکل گرفته به انجام می رسد و پس از گذشت نزدیک به چهار ماه طی ایینی با دعوت از نمایندگان مجلس و جراید و محترمین نتیجه کوشش و فعالیتش را با به نمایش گذاشتن حرکات ورزشی و انجام نمایش توسط هنرآموزانش به معرض دید و تماشا می گذارد.
اوانس در گام بعدی در سال1309 نخستین فیلم بلند صامت ایرانی را بانام "آبی و رابی" جلوی دوربین برد.این فیلم در همان سال در سینما مایاک به نمایش درآمد.سوگمندانه تنها نسخه باقی مانده این فیلم در آتش سوزی سینما مایاک در سال 1311 به کلی از بین رفت.آبی و رابی با سود قابل قبول خود برای تهیه کنندگانش، اوگانیانس را در هدفی که داشت مصمم تر کرد.اوانس با علاقه فیلم دومش را به نام" حاجی آقا آکتور سینما" در سال 1311 ساخت.اما توفان نمایش نخستین فیلم ناطق ایرانی به نام" دختر لر" روحیه تماشاگران و منطق سینماداران را دیگرگون ساخت و این فیلم علیرغم فضای جذاب ایرانی اش با استقبال روبرو نشد
یادش گرامی
من دکتر «علی شریعتی» را از کتاب و سخنرانیهایش میشناختم و گاهی با هم در تماس بودیم. برای همین، دیدار من با «دکتر شریعتی» خیلی قبلتر از نمایش «قیصر» اتفاق افتاده بود. اما خیلیها این ماجرا را نمیدانند. «دکتر شریعتی» را چندینبار دیده بودم، اما شب نمایش «قیصر» بود که از دور ایشان را دیدم و سلاموعلیکی کردیم. اینکه میگویند «کیمیایی» هیچوقت «دکتر شریعتی» را ندیده و با او حرف نزده، حرف درستی نیست.
یادم هست او «قیصر» و «گاو» را دیده بود و میگفت بین ایندو، فیلم موردنظر ما «قیصر» است. چون معتقد بود «قیصر» فیلم «نر» و «پرحرکتی» از کار درآمده است. خیلی هم «قیصر» را دوست داشت و ابراز لطف میکرد، اما من هیچوقت درباره این فیلم با او حرف نزدم؛ یعنی هیچوقت فرصتش پیش نیامد. «شریعتی» درباره فیلم با «عباس شباویز» مفصل حرف زده بود و برای او از خوبیهای فیلم گفته بود.
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمیآید
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم
درخت کام و مرادم به بر نمیآید
مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمیآید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمیآید
نگاهت رنج عظیمی است، وقتی بیادم میآورد که چه چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفتهام . آنتوان سنت اگزوپری
در بین تمامی مردم تنها عقل است که به عدالت تقسیم شده زیرا همه فکر میکنند به اندازه کافی عاقلند. رنه دکارت
مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف میشوی و مهمتر آنکه خوک ار این کار لذت میبرد . جورج برنارد شاو
با انسان ها چنان برخورد کن تا کسی را از راه و رسم مردمی نا امید نسازی، زیرا دیگران از درویش رفتاری در خور انسان ممتاز و با صفا انتظار دارند که شنیده اند درویشان به وفای به عهد و جوانمردی پای بند هستند. پس اگر از تو مایوس شوند از عالم انسانیت رو گردانند، در این صورت چنان لطمه ای به مکتب عشق و صفا می زنی که جبران ناپذیر است.