لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظهی دیدار نزدیک است
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هوشیارش کند
ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو خواب است وبیدارش کن
دل من دیر زمانیست که میپندارد
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
- دانسته-
بیازارد !
در زمینی که ضمیر من و توست ،
از نخستین دیدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هایی است که می افشانیم .
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است
گر بدانگونه که بایست به بار آید ،
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید .
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بینیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت .
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد .
رنج می باید برد .
دوست می باید داشت !
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد .
در گوشه میدان سنتور می نوازد
و صدای سکه های خردی که ،
کنار سازش بر زمین می افتند
با ضرب اهنگ سازش در هم می آمیزد
نوازندگان سه تار و تنبک را هم دیده ام
زیبا هم می نوازند
و شرمگین از نشستن روی مقوا ،
و کنار خیایان
روزگار غریبی ست
هنرمندان مان فقیر شده اند
یا فقیرانمان ، هنرمند !
میشه دوست داشت و مالک نشد
میشه دوست داشت و به آزادی او احترام گذاشت
میشه دوست داشت و از بودن او شاد شد
میشه دوست داشت و رها کرد
میشه دوست داشت و با یاد او صفا کردمیشه دوست داشت و دعا کرد
میشه دوست داشت و بدون او زندگی کرد
با این دل ماتم زده آواز چه سازم
بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم
در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
با این همه افسونگری و ناز چه سازم
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز
با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دو از تو من دل شده آواز چه سازم
آتش عشق تو در جان خوشتر است
دل ز عشقت آتش افشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطره ای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان می سوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
می نسازی تا نمی سوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچ کس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است
خشکسال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
نه مرادم نه مریدم ،
نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همهای
با همهای
همهمهای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی
بهخودآ...
همینکه یه فیلم پس از اکران عمومی در سینما بر سر زبانها میفته و هر کسی نقد خاص خودشو ارائه میکنه و موافق ها و مخالفها با هم به بحث میشینن معلومه که با فیلم در خور توجهی روبرو شدیم، فیلم جدایی نادر از سیمین با توجه به اینکه اصغر فرهادی دیگه کارگردان شناسنامه داری شده ،مورد بحث همه مردمه و من به شخصه روند حرکتی فرهادی رو به سمت جلو میبینم فرهادی با این فیلم خیلی کارش رو سخت کرده و باید کارهای بعدیش رو قویتر ارائه بده یا حد اقل پسرفت نداشته باشه ،فیلم شاید فقط یه ضعف داشته باشه و اون اینه که با یه ماجرای بشدت ملودرام از ابتدا طرف هستیم طوری که خانمهای عزیز رو به واکنش وا میداره و آبغوره ارزون میشه ولی یهو فیلم کمی حالت جنایی و پلیسی به خودش میگیره و تو یه وادیه دیگه وارد میشه ولی واقعاً فرهادی کارگردانیه که به بیننده احترام میذاره و اونو به فکر وادار میکنه ،ظرافتهای خاص خودشو داره بازیها مثل همیشه درخشانه و این نشان دهنده ارتباط قوی کارگردان با هنرورهاست....یه خسته نباشید به عوامل و آرزوی موفقیت برای سینمای ایران ...راستی شما اگه جای ترمه بودین با سیمین ادامه میدادین یا نادر؟
بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن شوری بر انگیز
گل اقبال من ای غنچهی ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز
بهارم دخترم آغوش وا کن
که از هر گونه گل آغوش وا کرد
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد
بهارم دخترم صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیباتر از قوست
بهارم دخترم نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم دخترم دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
وگر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیباتر نیارد
بهارم دخترم چون خندهی صبح
امیدی میدمد در خندهی تو
به چشم خویشتن میبینم از دور
بهار دلکش آیندهی تو