سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همای اوج سعادت

سالها پیش تلویزیون یه برنامه پخش میکرد به اسم اکسیژن، مجری این برنامه همین شهاب حسینی عزیز خودمون بود اگه یادتون باشه شهاب با تسلط خوبی این برنامه رو اداره کرد و استعداد خودشو تو همون برنامه نشون داد ،الان اینقدر پیشرفت کرده که تو بازیگرای مرد وزنه ای به حساب می یاد فیلمای زیبایی هم ازش دیدیم مثل درباره الی و سوپر استار...امیدوارم روز به روز پله های ترقی رو طی کنه و تبدیل به یه بازیگر صاحب سبک بشه که حتماً هم همینطوره


ارسال شده در توسط ایمان همایی

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم 
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک دخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که زکویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

خاک صحنه خوردی آقای ورشوچی ،یادت گرامی


ارسال شده در توسط ایمان همایی

از رادیو برگشته بودیم ، غروب بود و خیابان خلوت و آرام . با استاد صبا و استاد مرتضی محجوبی به انتظار درشکه ایستاده بودیم . آن وقت ها وسیله نقلیه موتوری نبود ، اگر هم بود به تعداد انگشتان دست بود، درشکه ها اغلب با مسافر از مقابل ما می گذشتند . زمانی بعد درشکه ای در برابرمان ایستاد. درون درشکه دو مرد تنومند که ظاهر لوطی های سرگذر را داشتند نشسته بودند ، یکی از آنها پیاده شد و با همان لحن خاص این جماعت به استاد صبا که ویلن در دست داشت و ما تحکم کرد که سوار شویم . هر سه نفر مدتی هاج و واج مانده بودیم ، لوطی گفت : ما در این غروب دلتنگیم ، باید به خانه ما بیاید و برایمان ساز بزنید! جای امتناع نبود ، چون تردید ما را دیدند یکی از انها فریاد کشید که ما و سازمان را در هم خواهد شکست ! ناچار سوار شدیم بعد به خانه شان رسیدیم . مدت زمانی بعد یکی از آنها رو به استاد صبا کرد و گفت : بزن ، استاد به ناچار ویلن را بر شانه گرفت . ساز را کوک کرد و شروع به نواختن نمود ، هنوز لحظاتی کوتاه از ساز زدن نگذشته بود که یکی از همان مرد ها با حیرت و کنجکاوی رو به استاد صبا کرد و گفت : ببینم تو استاد صبا نیستی؟ صبا با خنده گفت : باشم یا نباشم مهم این است که فرصتی دست داده تا در خانه شما بپاس بی ریایی و محبت و جوانمردیتان سازی بزنم  . مرد اصرار کرد و چون دانست واقعا خود استاد است . ساز را از دست استاد گرفت ، بر دست او بوسه زد و زار زار گریست و از اینکه با استاد چنین رفتار و تحکمی داشته عذر خواهی کرد. من بوضوح بغض و گریه صبا را دیدم. استاد برخلاف این درخواست ، با شور و هیجان بیشتری نواخت و به من نیز فرمود که به همراهش نی بنوازم.  


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

هرچند فراق ، پشت امید ، شکست                         هرچند جفا دو دست آمال ببست

 

نومید نمی شود دل عاشق مست                    هر دم برسد به هر چه همت ، دربست

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

دیروز داشتم از جلوی ایستگاه رد میشدم دیدم یه پیرمرد بیچاره با یه پیکان داغون و قراضه دو تا مسافر خارج از نوبت سوار کرد که یهو ده تا راننده خطی ریختن سرش و راهشو بستن و اینقدر بهش دری وری گفتن....پیرمرد قرمز شده بود از خجالت و نمیدونست چیکار کنه آخه نمیدونست با چند نفر طرفه

دلم خیلی گرفت... رفتم تو فکر نم نم بارون میومد کم کم اومدم و به خونم رسیدم دیدم بخاریم روشنه گفتم :خدایا شکرت 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

از لابلای کلمات دنیا

یکی نام تو را دوست میدارم

یکی واژه خوشبختی را

هردو مرا به خنده وامیدارند

هردو مرا به گریه میاندازند


ارسال شده در توسط ایمان همایی

شرافتم را از من بگیر و بنگر که چگونه زندگی من تباه می شود. 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

شادمان از ریزش یک ریز باران
زیر سقف خیس و نمناک سحرگاهان ابری 
می دوم از خانه بیرون
بر لبانم می نشینند 
قطر ه های نرم باران
چون زمینی خشک و تشنه
با همه دلداگیها
قطره هارا می ربایم
قطر ه هارا می چشانم
آرزو دارم
که سگهای شبانه
دیر گاهی را به خواب خستگی هاشان بمانند
یا که آوازی نخوانند
تاکه این باران بخواند
تا که این باران ببارد 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

در دهر هر آن که نیم نانی دارد

از بهر نشست آشیانی دارد

نه خادم کس بود نه مخدوم کسی

گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی
<      1   2   3   4      >